«جمعه ی بی غروب»
ای خورشید، اینك، اوّلین اشعه های نورت، گونه های كوهساران را خواهد نواخت و جمال دشت و دمن را خواهد نمود. ای خورشید، چه بسیار گلهایی كه در دل شب خفته اند و با طلیعهی تو شكفتهاند! چه بسیار درختانی كه در سیاهی شب غنوده اند و با روشنایی تو رخ نموده اند! چه سبززارانی كه در نبود تو آرمیده اند و با سرود تو بردمیده اند! چه رودها كه در غروب تو بر سینه ی سنگها لغزیده اند و در طلوع تو دشتها را درنوردیده اند!
ولی افسوس! افسوس كه هنوز، خورشید ما، رخصت تابیدن بر سرزمین دیدگان به ره مانده ی انتظار را نیافته است و سینه ی سیاه این شب دیجور را نشكافته است ! هنوز نور خویش را بر دشتهای خشك غربت نباریده است و قلب غنچه ی صبری در گرمای شعاعش نبالیده است.
ای چراغ آسمان! اینك ز افق شرق می تراوی و با دستان روشنت، كنج هر تاریكی را می كاوی. اینك جمالت را آشكار می سازی و جمعه ی دیگر را می آغازی. اینك چشمان شب زنده دار را نوید صبح می بخشی و بر دلهای بیدار می درخشی. چه شب های سیاهی كه با آمدنت رخت بربستند و تیرگی هایی كه بر خاك سیاه بنشستند! چه بسیار ستارگان دلداده ای كه بر سرچشمه ی نور ره یافتند و چه شب زدگان آواره ای كه از ظلمت لیل رخ برتافتند!
ولی افسوس! افسوس كه هنوز، خورشید ما، از افق آرزو، جمال امید را نمایان نمی كند و پروردگار مهربان، شب یلدای غیبت را پایان نمی كند. صبح جمعهای دیگر سر می رسد و ندای ملكوتی آفتاب كعبه كه « الا یا اهل العالم انا بقیة الله» به گوش حلقه به گوشان نمی رسد.
ای آفتاب عالم تاب! اینك قرص كاملت بر فراز آسمان می درخشد و بد و نیك را به لطف عام، گرمای حیات می بخشد. هر چند نمی توان به رویت دیده دوخت، امّا چه بسیار دلهای سرد را كه می توان به گرمای عطوفتت افروخت. ماه شب افروز، وام دار نورافشانی هر روز توست و باران زندگی بخش، مادرش ابر را، مدیون تو یی كه ابر نیز بی وجود تو، دمی نمی ماند. چشم زندگی، بر جمال تو روشن است و طبیعت را به یمن تو، لباس سبز زندگی بر تن است.
اما افسوس! افسوس كه هلال رنج كشیده ی و حرمان دیده ی خورشید ما، رخصت آزادی از زندان ابر را نمی یابد و دمی بی دغدغه ی غربت چشیدگان یار نادیده، نمی خوابد. انتظار ، جانش را به حلقوم می رساند و تأخیر انتقام، طعم اشك را هماره بر دیدگانش می چشاند؛ اشكی كه خون می شود و از فرق عزاداران حسین علیه السّلام، بر محاسن سفید غیبت می لغزد و جامه ی دریده ی صبر را به سرخی گونه ی رقیه سلام الله علیها، خضاب می كند.
ای عروس كهكشان، دمی صبر كن. اكنون كه می روی تا بر مناره ی ظهر، اذان جمعه را بگویی، افتادگان را اذن رسیدن بده. به دنبال تو دلبستگانی می آیند كه بار هر غروب جمعه، بر دوششان نشسته است و زیر حجم فراق، كمرهای طاقتشان شكسته است. اندكی آهسته تر ای خورشید، مگر نه این است كه زمان را تو تعیین می کنی؟ مگر نه این است كه اگر روزی از دنیا باقی بماند، آن قدر بر آن خواهی درخشید، تا خورشید تو، سر برآورد و بذر فرح را در خاك پاك كعبه بكارد؟ ای خورشید، آیا نمی ود كه امروز بیشتر بتابی و شبی را به خاطر خدا نخوابی؟ آیا نمی شود كه اذان را تو بگویی و آن گاه، آنقدر بمانی و بپایی تا در صف های نماز نور، عطر اقامه ی آن دلدار را ببویی؟
ای حباب درخشان؛ مرا هنوز با تو سخن بسیار است و جان خسته ام از درد هجر بیمار است. ای بلند چراغ فلك؛ اینك بار ناامیدی جمعه ای دیگر را بر دوش خستگان مگذار و كمی بر بلندای انتظار طاقت بیار. اوج آسمان جانمان را وامگذار و ما را با حسرت و غربت جمعه ای دیگر تنها مگذار.
آه ای نور دور! اكنون كه می روی تا بر عصرگاه خود تكیه زنی ، كمی آهسته تر:
«ای ساربان آهسته تر، كارام جانم می رود
وان دل كه با خود داشتم، با دل ستانم می رود»
ای كاش امروز را به خاموشی نمی گراییدی و این هنگام را ساعتی افزون می پاییدی! كاش بر كرسی غروب نمی نشستی و عهد دیرینه ی هر روزه ات را، امروز می گسستی!
امّا چه سود از این درازای گفت و شنود ؟ می دانم ؛ می دانم كه تو نیز این همه را می خواهی و نمی توانی. می دانم و می بینم كه در هر غروب، دلت از غصّه خون می شود و هر صبح با چشمان خون بار از مشرق سر برمی آوری! پس بیا؛ بیا و تو نیز با من مویه كن؛ بیا و بخوان سرود هجران را:
آه ای جمعه ی بی غروب، ای طلیعه ی مطلوب! آه ای روزگار رهایی، ای زندگی خدایی! ای آفتاب همیشه روشن من! ای شاداب بی زوال زمن! پس كدامین طلوع است كه بی غروب خواهد ماند؟ پس كدامین شروع است كه تا پایان خواهد رسید؟
خدا را، خدا را برخیز كه جمعه ها رفت و هفته ها رفت و غصه بماند!
روزها رفت و ماه ها رفت و گریه ها بماند!
سالها رفت و عمرها رفت و ناله ها بماند!
ناله ها بماند، ناله ها بماند …