دوست دارم با تو بودن را
تلخ است در شبهای دنیا بی تو بودن
سخت است آری سخت است ما را بی تو بودن
کرد آنچه باید دور از تو، زخم با ما
بد روزگاری داشتم با بی تو بودن
پاییز در پاییز د رپگذشت
در جاده های خاک بر ما بیتو بودن
من دوست دارم با تو بودن را به هرجا
بیزارم از دنیای هر جا بی تو بودن
امروزمان هم در هوای ابر بگذشت
با ما چه خواد کرد فردا بی تو بودن
برگرد ای چشم زمین در انتظارت
لطفی ندارد آه ما را بی تو بودن
« تو باز آ »
|
سیهتر از شب دیجور ما نیست الا ای آفتاب آشنایی بنه پا در ركاب مهربانی نبینی شور ما در سینه افسرد ز باغ انتظارت نسترن رفت خزان با زهرخندی شاد بنشست ز طرف جویباران، ارغوان رفت ز بستان غیر خارستان به جا نیست الا ای باغبان آسمانی نبینی خار در چشم گل افتاد زلال چشمههای نور خورشید سپیدیهای چشمان هم سیه شد قدم، رفتار را از یاد برده ز جسم خفته كی تابی برآید همی تا سوختن گیرد دلی نیست شب است و شب سیاهی و سیاهی ریا بر گرد دل ها بسته پرچین نهال مردمی از بیخ چیده چراغ راستی هم بی فروغ است فروغ ایزدی خاموش مانده دلی از غم درین دنیا جدا نیست جهان دیریست تا مردهست، باری تو باز آ، تا دگر جان باز آید تو باز آ، تا شبی دیگر نپاید بكش تیغ و سر غم را جدا كن بیا از دین حق رنگ و ریا بر بیا تزویر را بیآبرو كن بیا تا عمر خارستان، سرآید بیا وان خنجر ابروی بركش بیا وان چشم آهو وش به ما كن بیاور مقدمت جوید سر من بیا مردن نه چندان خود فزون است خوشا آن سر كه در پای تو افتد تو باز آ هرچه خواهی خود همان كن
|
|
به جز مهر رخت، خورشید ما كیست چنین در پشت ابر غم، چه پایی؟ بتاز اسب امید آسمانی گل امّید هم، در باغ دل مُرد سمن شد، لالهی خونین كفن رفت به طوفان قامت شمشاد بشكست ز چشم چشمهها، آب روان رفت خدا داند كه این بر گل روا نیست نگه كن سوی بستان گر توانی نبینی عصمت گل رفت بر باد سحر هم جامههای تیره پوشید تپیدن های دل هامان، تبه شد تن، استادهست امّا دیر مرده ز چاه مرده كی آبی برآید برای ساختن آب و گلی نیست غم و غم، بی پناهی، بی پناهی به ژرف چشم ها، بیزاری و كین شرف در كنج غم، عزلت گزیده چراغی نیست خود، این هم دروغ است ز خوبی گفتهای در گوش مانده جهان با چهر لبخند آشنا نیست نظر از دیر ماندن گو چه داری؟ خدا برگردد، انسان باز آید زمان روز ابری هم سرآید بیا وین قتل را، بهر خدا كن فرو افتاده دین را، تا خدا بر چراغی گیر و دین را جستجو كن دوباره گل ز هر بستان برآید كژی را خنجر كین، در جگر كش غزال بندی دل را رها كن ز من هم گر تو خواهی، سر بیفكن از این حالت كه در هجرت، كنونست به پیش سر و بالای تو افتد مرا آوارهی آخر زمان كن
|
|
|
اگر جرم است صبر و دوستداری مرا اوّل بكش، گر دوستداری
|
|