آن که اززندگی خویش به جانست منم
آنکه از زندگی خویش به جانست منم
آنکه از درد دل خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش به جانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حُسن، کنون شهره ی شهر است تویی
و آنکه درعشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد به روز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گرچه به یک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان پریشان تر از آنست منم
عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشان است منم
عاقبت همچو«هلالی» شدم افسانه ی دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
می چکد اشکم از جدایی ها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سرا پایم
قطره ی نا چکیده را مانم
هر جا عشق هست، خدا هم هست
+ نوشته شده در شنبه چهارم شهریور ۱۳۸۵ ساعت 12:40 توسط نجفی
|
اگــر طبـيـبـانه بـيـايي بـه سـر بـاليـنم